پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵


عشق و بغض

آسمان بی تاب است
ابرها بی روزن
بغض در حد جنون
و زمین تشنه ی این ابر پر از باران است
بارد امشب بر من
اشک آن ابر سیاه
شوید امشب باران
صورت این مهتاب

امشب چه شورها که از این ساز بر هواست
پیچیده در گلوی زمان نغمه های راست
بر تارک زمین و زمان زخمه می زنند
انگار این صدا که در آید ز کبریاست

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

گمگشته ی خورشید

تو را دیشب به خواب خویشتن دیدم
تو را دیدم به خلوتگاه یاران ای غروب تشنه ی خورشید
تو را دیدم به بازی با خیال کودکان خسته ی دریا
تو را من با صدای ساز خود فریاد میکردم
تو را فریاد میکردم

به روی ساز، مردِ ترکمن، از هوره های عشق می نالد
به روی ساز، باران خیالِ حسرت پرواز می بارد

تو ای خلوتگه خورشید
تو ای باران
ببار ای نازنین بر من

تو را دیشب به خواب خویشتن دیدم
ولی آندم که مرد ترکمن سرمست بود از همنوایی های حُزن آلود
تو را دیگر نمی دیدم

به دنبالت دویدم ای غروب تشنه ی خورشید
دویدم تا بیابانهای وَهم انگیز

تو سر مست از نوای ساز مردِ خسته ی صحرا
سوار اسب فرداها
برفتی نرم و رقصان در میان موج دریاها

تو ای گمگشته ی خورشید
تو را من در خیال خویش می بینم
بسان کودکی مستغرق دریای بازی ها

تو ای گمگشته ی خورشید
بسان تشنه ی امید
تو را من آرزو کردم

انتظار
ماهی کوچک تنهایی من باز امروز
روی شنهای روان ساحل
می سپارد به نگاهش دریا

و در این ساحل نمناک پر از خلوت وصل
چشم این ماهی پاک
به انتظارنفسی در آب است

رنگ آن آبی آب
اندر این آیینه ی چشمانش
آسمانی است به دور از پرواز

به چه می اندیشد ماهی اکنون زین حال؟
دست گرمی شاید
سوی دریا بکشاند او را
یا که شاید دریا
برساند خود را

چشم در چشم تر دریا دوخت
آنکه انداخته بود
صورت خود بر خاک

موجها را می دید
به ترنم در آب

به چه می اندیشد ماهی کوچک من؟

به نگاهی شاید
که درآرد او را
زین غم تنهایی

چشم ماهی اکنون
به انتظار نفسی
خشک شد بر دریا

یک نفر باز به دریا برساند او را